جدول جو
جدول جو

معنی کتک سر - جستجوی لغت در جدول جو

کتک سر
گیاهی که در مناطق ساحلی و در کنار باتلاق های جلگه ای روید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبک سر
تصویر سبک سر
سبک مغز، سفیه، بی خرد، برای مثال سر مردمی بردباری بود / سبک سر همیشه به خواری بود (فردوسی - ۷/۱۵)، خودرای، فرومایه، پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک سر
تصویر خشک سر
بی عقل، احمق، تندخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کله سر
تصویر کله سر
کلمه ای که از حروف اول پنج کلمۀ کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا، ریمیا که در نزد قدما از علوم سرّی بود، ساخته شده
فرهنگ فارسی عمید
(سِرر)
پاک سریرت. پاکدرون. پاک باطن
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان دابوست که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
دهی است از دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران واقع در 34هزارگزی باختر کرج و 6 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین با 401 سکنه. آب آن ازچشمه سار و راه آن مالرو است و از ینگی امام پائین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
آنکه کشک ساید. آنکه کشک را در آب ریزد و با دست بساید تا آب کشک بدست آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع در 4هزار و پانصد گزی جنوب باختری نوشهر و سه هزار و پانصد گزی جنوب شوسۀ نوشهر به چالوس با 550تن سکنه. آب آن از رود خانه کشک رود و راه آن مالرو است در تابستان عده ای از سکنه به ییلاق زانوس واطاق سرا می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ)
ذوزغب. ذوخمل. پرزدار. (یادداشت مؤلف). دارای کرک. که کرک دارد. کرکناک. پرزناک
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ)
کتف ساره. سر دوش. سر شانه. (فرهنگ فارسی معین) :
آورد لاّلی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار.
منوچهری.
و رجوع به کتف ساره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ گَ)
مرکب از کاذب عربی + ’انه’ فارسی علامت نسبت، دروغین. به دروغ. از روی دروغ و کذب
لغت نامه دهخدا
(تِ مِ سِرر)
کاتب سر و اعلم ان العامه یبدلون الباء من کاتب السر بمیم، فیقولون کاتم السرّ و هو صحیح المعنی اما لان ّ یکتم سرّالملک او من باب ابدال الباء بالمیم علی لغه ربیعه و ان کانوا لایعرفون الثانی. (صبح الاعشی ص 104)
لغت نامه دهخدا
(تِ بِ سِرر)
احمد بن حسن یکی از خطاطان مشهور عثمانی است. در عصر سلطان احمدخان ثالث سرمحرر بود. در خط ثلث و نسخ مهارت خاصی داشت و چندین نسخه از مصحف شریف نوشت و به دست خود تذهیب کاری کرد و بمدینۀ منوره هدیه نمود. وفاتش بسال 1170 هجری قمری بود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تِ بِ سِرر)
کاتب السر. کنایه از منشی. (آنندراج). منشی اسرار و رازهای نهانی. (ناظم الاطباء). و رجوع به کاتب شود: و انتهی الامر (ای امر لقب متولی دیوان الرسائل فی الدوله الفاطمیه بکاتب الدست) الی اوائل الدولهالترکیه والحال فی ذلک مختلف، فتاره یلی الدیوان کاتب الدیوان واحداً یعبر عنه بکاتب الدست و ربما یعبر عنه بکاتب الدرج و تاره یلیه جماعه یعبر عنهم بکتاب الدست، و یقال انهم کانوا فی ایام الظاهر بیبرس ثلاثه نفر، ارفعهم درجهالقاضی محی الدین بن عبدالظاهر فی ایام المنصور قلاوون علی ما تقدم ذکر. فلقّب بکاتب السر و نقل لقب کاتب الدست الی طبقه دونه من کتاب الدیوان، و استمر ذلک لقباً علی کل من ولی الدیوان الی زماننا. (صبح الاعشی ص 104). و رجوع به همان کتاب ص 97 و 98 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه:
ز ره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بر آن کوه سر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893).
چنین گفت کین کوه سر، خان ماست
بباید کنون خویشتن کرد راست.
فردوسی (ایضاً ص 897).
سپیده چو برزد سر از کوه سر
پدید آمد از دور رخشان سپر.
فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595).
سواران پیاده به زرین کمر
از ایشان درخشنده شد کوه سر.
فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ سَ)
مخفف سبکسار. بی مغز و بی وقار و کم مایه. (آنندراج). فرومایه. (غیاث). نادان. کم خرد:
برهّام گفت این بد ناهمال
دلیر و سبک سر مرا بود خال.
فردوسی.
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسد سبک سر بود.
فردوسی.
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود.
فردوسی.
جوان هم سبک سر بود خویش کام
سبک سر سبکتر درافتد بدام.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپه را چو مهتر سبک سر بود
شکستن گه کین سبک تربود.
اسدی.
سبک سران حسد گر زبون عزم تواند
عجب مدان که شود خس بدست باد اسیر.
اثیر اخسیکتی.
چون عاشق دلتنگ بر روی اصفهان سرگردان وتردامن سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12).
بر سبک سر نشاید ایمن بود
که سبک سر بسر درآید زود.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
دیوانه. سودائی مزاج. تندخوی که آن را کله خشک نیز گویند. (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) ، کنایه از بیهوده گوی و بیهوده کار باشد. (از انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ جَ)
دهی است از دهستان گابریک بخش جاسک شهرستان بندرعباس. واقع در خاور جاسک و 10000گزی جنوب راه مالرو جاسک به چاه بهار است. جلگه و گرمسیر و سکنۀ آن 50 تن است. آب آن از چاه و محصول خرماو شغل اهالی زراعت و صید ماهی و راه آن مالرو است. پاسگاه گمرک دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از بخش قصرقند که در شهرستان چاه بهار واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ کِ سِ)
پرده دری. دریدن پرده. خرق ستر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ عَ تَپْ پِ)
دهی از دهستان گسکرات است که در بخش صومعه سرای شهرستان فومن واقع است و 379 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ سَ)
دهی از دهستان زنجانرود است که در بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کتف سار
تصویر کتف سار
کتف ساره سر دوش سر شانه سر دوش سر شانه
فرهنگ لغت هوشیار
لت خور کوبخور آنکه کتک خورد کسی که او را کتک زنند. یا کتک خور خوب داشتن، از کتک خوردن باک نداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتب سر
تصویر کاتب سر
راز نویس دبیر ویژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک سر
تصویر پاک سر
پاک درون پاک باطن پاک سریرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک سر
تصویر خشک سر
((خُ سَ))
تندخو، سودایی، بیهوده گو، بی عقل، خشک مغز، سبک وزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبک سر
تصویر سبک سر
ابله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشک سر
تصویر خشک سر
متعصب
فرهنگ واژه فارسی سره
کشت زاری نزدیک روستای کردیچال کلاردشت، بالا تپه، بالای بلندی
فرهنگ گویش مازندرانی
تاج گلی کرک مانند که بر ساقه ی نی باتلاقی پدید آید
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای در نزدیکی دهکده ی نارنج بندبن از لنگای عباس
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع خرم آباد واقع در منطقه ی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوشه بستن یکنواخت و کامل برنج در شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی